عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : پنج شنبه 13 اسفند 1394
بازدید : 595
نویسنده : nima

روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند. یکی نبض او را می‌گرفت، یکی دستش را می‌مالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او می‌گرفت، یکی لباس او را در می‌آورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش می‌پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هرکسی چیزی می‌گفت. یکی دهانش را بو می‌کرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اینکه خانواده‌اش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را می‌دانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایه‌های مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است. کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونه‌ای که می‌خواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب کردند وگفتند این مرد جادوگر است. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد.



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
تاریخ : پنج شنبه 13 اسفند 1394
بازدید : 615
نویسنده : nima

ميدان مغناطيسي بدن و امواج مغزي در معرض خطر:
      حتما تا به حال ‌درباره خطرات گوشي‌هاي موبايل يا زندگي در نزديكي نيروگاههاي برق چيزهايي شنيده‌ايد . بنابر تحقيقات پروفسور لاي امواج مغناطيسي كه از نيروگاه هاي برق يا وسايل برقي مثل سشوار و ريش‌تراش برقي و ... ساطع مي‌شود به دي ان اي سلول هاي مغزي آسيب مي‌رساند و قابليت ترميم را در آنها از بين مي‌برند . ميدان هاي مغناطيسي خارجي علاوه بر آسيب به دي ان اي مغز اثر منفي ديگري به بدن دارند . اين ميدان ها باعث اختلال در ميدان مغناطيسي طبيعي بدن  مي‌شوند . همانطور كه مي‌دانيد نزديك به 70% از بدن ما را آب فرا گرفته و مولكول هاي آب به صورت دوقطبي هستند و زمانيكه ما در معرض يك ميدان مغناطيسي خارجي قرار مي گيريم ، اين مولكولها در جهت آن ميدان قرار مي‌گيرند و اين پديده باعث مي‌شود نظم ميدان مغناطيسي ما به هم  بريزد. علاوه بر عوامل خارجي يكسري عوامل داخلي نيز وجود دارند كه باعث مي‌شوند اختلال در ميدان بدن ايجاد شود . مهمترين آنها بارهاي الكتريكي هستند كه هنگام شارش بار در عصب در اطراف آن به وجود مي آيند و به صورت الكتريسيته ساكن در بافت هاي بدن ذخيره مي‌شوند و ميداني كه در اطراف اين بارها بوجود مي‌آيند در ميدان بدن ايجاد خلل مي‌كنند .ا ين‌ بارها به خصوص در نقاطي كه تراكم اعصاب بيشتر است ذخيره مي‌شوند و به دليل اين كه هم تراكم زيادي دارند و هم در نزديكي عصب هاي بيشتر و مهمتري قرار دارند براي بدن به شدت مضر هستند . از جمله اين نقاط ناحيه سر و دستها و قسمت مچ پابه پايين است و در بين اين سه قسمت ، سر اهميت ويژه‌اي دارد چون بارهاي ذخيره شده در آن علاوه بر ايجاد خلل درميدان مغناطيسي مغز باعث اغتشاش در امواج مغزي نيز مي‌شوند .   



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
تاریخ : پنج شنبه 13 اسفند 1394
بازدید : 664
نویسنده : nima

دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند. اولی گفت: به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می اندازد و اینک می گوید گمان می کنم طلب تو را داده ام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم. دومی گفت: من اقرار می کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم. قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن. پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می کنم. سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.

قاضي به طلبكار گفت: اكنون چه ميگويي؟

او در جواب گفت: من می دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی درنگ هر دوی آنها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است. به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک تر بودم.



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
تاریخ : پنج شنبه 13 اسفند 1394
بازدید : 701
نویسنده : nima
عکس های منتخب روز – 3

چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.

 

آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود. استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند.

 

روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت; شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگر. وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت...

 

بچه ها، ببینید؛ همه شما لیوان های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان های زمخت و ارزانقیمت روی میز مانده اند.

 

دانشجوها که از حرف های استاد شگفت زده شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایش را به این ترتیب ادامه داد:

«در حقیقت، چیزی که شما واقعا می خواستید قهوه بود و نه لیوان. اما لیوان های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه تان به لیوان های دیگران هم بود. زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف ها زندگی را تزیین می کنند اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد.

 

البته لیوان های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه تان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس، از حالا به بعد تلاش کنید نگاه تان را از لیوان بردارید و در حالیکه چشم هایتان را بسته اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.»



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
تاریخ : پنج شنبه 13 اسفند 1394
بازدید : 777
نویسنده : nima

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .

 پرسید :

- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟

پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :

- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .

می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .

- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا

آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .

 

 

 

 

صفت اول :

می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .

اسم این دست خداست .

او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .

 

صفت دوم :



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
تاریخ : پنج شنبه 13 اسفند 1394
بازدید : 699
نویسنده : nima

یه داستان زیبا :

سالها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان مشغول کار بودم، با دختری به نام «لیزا» آشنا شدم که از بیماری نادری رنج می برد. ظاهراً تنها شانس بهبودی او، گرفتن خون از برادر هفت ساله اش بود، چرا که آن پسر نیز قبلا آن بیماری را گرفته بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود.

پزشک معالج، وضعیت بیماری لیزا را برای برادر هفت ساله او توضیح داد و سپس از آن پسرک پرسید: آیا برای بهبودی خواهرت حاضری به اون خون اهدا کنی؟


پسر کوچولو اندکی مکث کرد و از دکتر پرسید: اگه این کار رو بکنم خواهرم زنده می مونه؟



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
تاریخ : پنج شنبه 13 اسفند 1394
بازدید : 717
نویسنده : nima

مردی‎ ‎در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد . بعضی ها‎ ‎بدون

تزیین بودند، اما بعضی ها هم ‏طرحهای ظریفی داشتند .زن قیمت گلدانها را پرسید‎ ‎و شگفت زده دریافت

که قیمت همه آنها یکی است .او پرسید:چرا گلدانهای نقش ‏دار و‎ ‎گلدانهای ساده یک قیمت هستند ؟چر

ا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است همان‎ ‎پول گلدان ساده را می گیری؟

فروشنده گفت: من هنرمندم . قیمت گلدانی را که ساخته‎ ‎ام می گیرم. زیبایی رایگان است‎ !


:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
تاریخ : پنج شنبه 13 اسفند 1394
بازدید : 754
نویسنده : nima
مبلغ اسلامی بود .

در یکی از مراکز اسلامی لندن.
عمرش را گذاشته
بود روی این کار.
 

تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می

 

پردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد .

می گفت : چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را

 

برگردانم یا نه !

آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این

 

را زیاد دادی ...

 

گذشت و به مقصد رسیدیم .

 

موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم

.

 

پرسیدم بابت چی ؟

 

گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم

 

اما هنوز کمی مردد بودم .

 

وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .

 

با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم

 

فردا خدمت می رسیم

 

تعریف می کرد :

تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .

 

من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت

می فروختم ...

 

 

این ماجرارا که شنیدم دیدم چقدر وضع ما مذهبی ها خطرناک است .

شاید بد نباشد که به خودمان باز گردیم و ببینیم که روزی چند بار و به

چه قیمتی تمام اعتقادات و مذهبمان را می فروشیم ؟!



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
تاریخ : پنج شنبه 13 اسفند 1394
بازدید : 762
نویسنده : nima

دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.
او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود :
۱-
مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
۲-
یک عنصر اصلی باران اسیدی است
۳-
وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است
۴-
استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
۵-
باعث فرسایش اجسام می شود
۶-
حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد
۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است

از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند.
۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است
عنوان پروژه دانشجوی فوق بود : ما چقدر زود باور هستیم



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
تاریخ : پنج شنبه 13 اسفند 1394
بازدید : 818
نویسنده : nima
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی

آتش می ریزم !

 

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش

می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!

 

گنجشک و آتش



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,

صفحه قبل 1 صفحه بعد

به وب سایت من خوش امدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)





آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 42
بازدید ماه : 553
بازدید کل : 34049
تعداد مطالب : 59
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

RSS

Powered By
loxblog.Com